قالب سبز


psychology
لوگو دوستان

خوش شانسی؟  بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

پيرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد.روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد. همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی.” پیرمرد جواب داد : “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟” چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه‌ی پیرمرد بازگشت. این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند“عجب خوش شانسی‌ای آوردی!”   اما پیرمردجواب داد : “خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟” بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.

باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!”

و این‌ بار هم پیرمرد جواب داد: “ بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟” در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند. آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند. از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند راه برود، از بردن او منصرف شدند...

خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چـــه می‌داند؟”

هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد. یک روی خوب و یک روی بد.

هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.

بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم!

[ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲ ] [ 13:56 ] [ avin ]

.: Weblog Themes By GreenSkin :.

درباره وبلاگ

جدال تنهایی ام با غرور تو

که شعر نمیشود

           بانو

لااقل در تب بی پناهی ام

کمی جاری باش

آغوش زنانه ات را بگشا

برای کودکانه ترین عادت هایم

بگذار کمی در آرامگاه سینه ات

مثل یک سربازِ زخمی

پناه بگیرم

و در ستایش مهربانی ات

تندیسه ای بسازم از تو

در فصلی همرنگ من

  شعر شو

شعری از شکوه باران

که زنانگی ات را باروَر کند

ودر تصادم بی اختیار

آغوشت با بی تابی من

       تنم

عاشقانه ترین نگفته ها را زمزمه خواهد کرد با تو
امکانات وب