psychology | ||
از مرشدی راز رابطه عشق و نفرت را پرسیدند ... گفت ،... میزان علاقه و نفرت میتواند رابطه مستقیم داشته باشد ،....چرا که ،... هر قدر علاقه بیشتر ،... توقع بیشتر ،... در صورت بروز ناهنجاری میتواند به دلگیری یا حتی نفرت بینجامد،.... همانطور که ،... بی تفاوتی نفرتی بدنبال نخواهد داشت ،.. زیرا توقع ایجاد نشده پس ناهنجاری بوجود نخواهد آمد ،... اما این موضوع در مورد عشق صدق نمیکند،.... *عشق یعنی هجرت از من تا به او* عشق توقع را نمیشناسد ،... عشق عالی لایزال است عشق دنیای بی مرز است " عشق یعنی روح را آراستن بیشمار افتادن و برخاستن " [ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲ ] [ 10:40 ] [ avin ]
یک روز جوانی شیفته دختری می شود از روی حیا تصمیم می گیرد که با پدر دختر صحبت کند و بگویید که دخترش را دوست دارد. پدر ان دختر دست او را گرفت و کنار تویله برد سپس گفت: اگر ازین امتحان سربلند بیرون آمدی دخترم ازآن تو. پدر گفت: در تویله را باز می کنم من سه گاو دارم که اگر توانستی دم یکی از انها را در دست خود بگیری از این امتحان سربلند بیرون می آیی. در تویله باز شد جوان گاو بزرگی را دید که با سرعت به طرف او می اید پیش خود گفت این گاو خیلی بزرگ است شاید دو گاو بعدی از نظر هیکل کوچیکتر باشند. گاو دوم آمد که هیکلش از گاو اول درشتر بود جوان بازهم پیش خود گفت شاید گاو سوم کوچکتر باشد. گاوسوم هم امد و هیکلش از دو گاو دیگر کوچکتر بود و تصمیم گرفت که دم گاو را در دست بگیرد ولی غافل ازین بود که گاو سوم با اینکه کوچکتر بود دم نداشت و جوان نتوانست امتحان را با موفقیت پشت سر بگذار.
سعی کنیم از لحظه لحظه های فرصت زندگی به خوبی استفاده کنیم [ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۲ ] [ 12:3 ] [ avin ]
كى برق چشمان مرا اينگونه كور كرده است كى دل سر بزير را اينگونه تور كرده است
برق نگاه ناز كى دل را به يغما مى برد اين شعله بر جان مرا كى جفت و جور كرده است
كى با سكوت ساده اش فرياد مى زند مرا در من شكسته است مرا فتح غرور كرده است
جا پاى كى مانده به جا در پيچ و تاب جاده ام او كيست كه در خاطر من كلى خطور كرده است
چندى است كه در من مانده است برق نگاه تازه اى احساس ناشيانه اى در من ظهور كرده است
از دست ديوانگيم ديگر چرا جا خورده است او كه مرا از خود من بسيار دور كرده است
با گريه هاى بيشمار قانع نمى شود دلم احساس زيباى مرا زنده بگور كرده است مهدی رستمی [ شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۲ ] [ 21:48 ] [ avin ]
تفه ی ئه ی زه نه یو
تفه ی بانه زه ویه گشته شون ته نه و شون او خودای قه ویه [ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۹۱ ] [ 20:53 ] [ avin ]
لحظه ها با من قهرند
و من پیوسته درجا میزنم تکرار!!! وقتی که فاصله ها جدایمان را تنگ گرفته در آغوش و باد زمزمه های تنهایی را به گوش تو نمی رساند!!! چشمان مرا آیه های نور پوشانده ومژه ی بی رحم که هولم می دهد به پرتگاه گونه!!!! ای شروع لحظه دیر لحظه ای بایست طلوعت کی شود؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! از دستان من، من را بگیر... [ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۱ ] [ 20:48 ] [ avin ]
امروز ۹ دی ماه است . و من هیچ حرفی برای گفتن در این روز ندارم. یعنی چیزی نمی دانم جز اینکه:
ایمان ادم با حقیقت افزونترمی شود..... کتاب تاریخ: ارى تاريخ ان گم گشته ي دانا، ان پير فرزانه كه هر لحظه درون قفسه هاى تنگ كتابخانه چشم به راه دست من و توست چشم براه چشمى بينا، گوشى شنوا او همان راوى قصه هاى تلخ و شيرين،گاه دلشاد گاه غمگين او همان نقال داستان هاى راستان از فراز وز نشيب مانده درامان هر چند كميتش لنگ يا كه پايش خورده است بر سنگ اما مى توان ديد در رخش رخساره ى هر رنگ (دلتنگ) حرف هاى بسيار دارد با من و تو، براي من و تو مى شناسم من صدايش را، گرمى ان ناله هايش را همچو كودكى ناشيانه سپردم گوش و دل را ،عاشقانه به سخن هاى جاودانه كه مى گفت:هى پسر جان در خاطرت بسپار هان نگويى پيش هر كس يا نخوانى بعد من در گوش ناكس بس كه رازهاى سر به مهری دارم رازهاى سر به مهرى در دل سينه كوله بارى از چرك وز كينه از دوست مروت وز دشمنان بسى رنج ديرينه و از خلال شب بى معبر ستاره گوهرى همچو ائينه هان پسر جان ،هاي ... حواست هست؟! گوش به من بسپار، داشت مى گفت پير فرزانه تاريخ را گويم نكته ها را دانه به دانه گفت: بخوان گفتم: چه بخوانم؟ گفت: بنام من بخوان ! تاريخ ...! گفت: بشكاف گفتم: چه بشكافم ؟ گفت: سينه ام را اى جوان، تاريخ سينه اش را گشودم ، با دو دستان كبودم ديدم واى ... انچه را من نديده ام خواستم كه بخوانم لكنت گرفت زبانم د د د ديدم هيچ ااا ايا م م م ميدانم كه ن ن ن نميدانم اه كردم داد كردم بيداد كردم من خدا را ياد كردم نه خدايا، گمانم كه فرياد كردم: بى باورم كردى تاريخ بى باورم ... مهدی رستمی [ شنبه ۹ دی ۱۳۹۱ ] [ 18:8 ] [ avin ]
گمان كردى نمى دانم چه غم ها در دلت دارى گمان كردى نمى فهمم از اين زمانه بيزارى
گمان كردى حواسم نيست، تمام دلهره ها را زدور دور مى بينم كه در چشمت نهان دارى
گمان كردى نمى بينم چه زجرى مى كشى اى دوست تو هم چون ما نگير اخر به تصميم خودآزارى
گمان كردى كه بسپردم به دفتر فراموشى تمام دلخوشى ها را كه تو از ان خبر دارى
گمان كردى كه يك لحظه ست همه دلبستگى هايم تو شايد! اين دل ما را به خاطرات بسپارى
به تو با دلخوشى گفتم براى زينت فردا دواى درد ما شايد صبورى و سبكبارى مهدی رستمی [ پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۱ ] [ 15:57 ] [ avin ]
زير آن پنجره ها *********** زير ان پنجره ها خاطره ها مى ماند رده پاى ز من اشفته بجا مى ماند ته اين كوچه به بن بست غريبى خوردست رخنه اى نيست به زندان جفا مى ماند رنگ اين كوچه اين خانه اين پنجره ها همه همرنگ من جامه عزا مى ماند گرچه بر روى دلم پنجره ها را بستى تا ابد در دلم ان پنجره وا مى ماند گفته بودم ياد تو حال و هوايى دارد تا هميشه دل من سر به هوا مى ماند حرف هايى كه به من از در اين خانه زدى كى به رنگ ابى مهر و وفا مى ماند زير ان پنجره ها خاطره ها مى ماند عشق تو پيش من و پيش خدا مى ماند ******* مهدی رستمی [ شنبه ۴ آذر ۱۳۹۱ ] [ 14:10 ] [ avin ]
حیف ! حیف ! من آنی نیستم که تو می خواهی و صد حیف تر ! تو آنی که من می خواهم. به نقل از : مهدی رستمی [ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۱ ] [ 23:47 ] [ avin ]
زندگی را باید از گرگ آموخت....!!! درست است گرگ با همنوعانش شکار میکند خو میگیرد زندگی میکند ولی چنان به آنان بی اعتماد است که شب ، هنگام خواب با یک چشم باز میخوابد شاید گرگ معنی رفاقت را خوب درک کرده است...
[ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۱ ] [ 23:17 ] [ avin ]
اندیشه های بلند در مقابل افکار کوتاه خم نمی شوند
[ سه شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۰ ] [ 14:47 ] [ avin ]
|
||
[ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |